عکس من
من به بی سامانی باد را می مانم و به سرگردانی ابر را

۱۳۸۹/۰۸/۲۷

دوستي

و  آنگاه  جواني گفت اي حكيم  مهربان  از دوستي سخن بگوي.
پيامبر گفت:

دوست شما همان دعاي شماست كه  مستجاب شده است.
مزرعه ي شماست كه در آن با عشق دانه مي كاريد و با شكر درو مي كنيد.
سفره ي طعام و شعله آتشدان شماست.
زيرا با گرسنگي نزد او مي آييد و در كنارش آرامش مي جوييد.

وقتي دوست شما از ضمير خويش سخن مي گويد، شما را نه هراس آن باشد كه گوييد، "چنين نيست" و نه دريغ باشد كه گوييد، " آري چنين است".

و هنگامي كه او سكوت مي كند قلب شما از گوش كردن به آواي قلب او باز نمي ايستد.
زيرا ، در اقليم دوستي همه ي انديشه ها ،  همه ي آرزو ها و انتظارات بي هيچ كلمه اي به دنيا
مي آيند و ميان دو دوست تقسيم مي شوند، با شادي و نشاطي كه در زبان نمي گنجد.

وقتي از دوست جدا مي شويد غمي به دل راه  نمي دهيد،
زيرا آنچه  را كه شما در او بيش از همه دوست مي داريد اي بسا كه در جدايي بهتر در چشم شما جلوه كند ، چنانكه كوه نورد وقتي از دشت به كوه مي نگرد آنرا بهتر مي بيند.

و خوشتر آنكه در دوستي هيچ مقصودي در ميان نباشد مگر آنكه روح شما ‍ ژرفتر و عظيم تر شود.
زيرا اگر عشق در پي چيزي جز كشف اسرار عشق باشد، به حقيقت عشق نيست ، بلكه دامي است كه آدمي مي گسترد و در آن صيدي جز كالاي بيهوده نمي افتد.

و بگذار بهترين بخش هستي تو از آن دوستت باشد. اگر او درياي وجودت را هنگام جزر  آب ديده است، بگذار در مد آب نيز آنرا تجربه كند.
زيرا اگر دوستت را بدان خاطر بخواهي كه ساعات خود را در صحبت او بر باد دهي ، بهره آن دوستي چه خواهد بود؟
پس در صحبت او ساعاتي را بجوي براي زيستن " نه براي كشتن".
زيرا دوست براي آن است كه نياز تو را بر آورد نه تهي بودنت را پر كند.

و بگذار كه در پيوند شيرين دوستي خنده و شادي باشد و شريك شدن در لذتهاي  يكديگر.
زيرا در شبنم نكته هاي ظريف وكوچك  دل آدمي صبح خود را مي يابد و تازه و با طراوت مي شود.


                                                                                  پيامبر (جبران خليل جبران)                   

۱ نظر:

مینا گفت...

آخراش داشت گریم میگرفت:(
یادصبح هایی افتادم که ازخواب بیدارم میکردی تا برم سرکلاس:)