عکس من
من به بی سامانی باد را می مانم و به سرگردانی ابر را

۱۳۸۹/۰۹/۰۹

ترس


گاهي مي ترسيم نگاه كنيم چون مي دونيم كه اگه چشمامون رو باز كنيم چي در انتظارمون  ِ .

و گاهي مي ترسيم نگاه كنيم چون نمي دونيم چي خواهيم ديد و با چي رو به رو مي شيم .

كدوم بهتره ؟...



۱۳۸۹/۰۹/۰۱

اگر كوسه ها آدم بودند

دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي كي پرسيد:

اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر مي شدند؟

آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند، ...

توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي مي ساختند،

همه جور خوراكي توی آن مي گذاشتند،

مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد.

هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند                                                                  .

برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد،

گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا مي كردند،

چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !

برای ماهی ها مدرسه مي ساختند

وبه آنها ياد مي دادند

كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند

درس اصلي ماهيها اخلاق بود

به آنها مي قبولاندند

كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است

كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند

به ماهی كوچولو ياد مي دادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند

و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند

آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآيد

اگر كوسه ها آدم بودند،

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت

از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند،

ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان

شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند.

همراه نمايش، آهنگهاي محسور كننده يی هم مي نواختند كه بي اختيار

ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها مي كشاند.

در آنجا بي ترديد مکتبی هم وجود داشت

كه به ماهيها می آموخت

زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز مي شود.


                                                                                                     برتولت برشت

۱۳۸۹/۰۸/۲۸



اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان، تو را غافلگیر کند، درست مانند آغاز...



۱۳۸۹/۰۸/۲۷

دوستي

و  آنگاه  جواني گفت اي حكيم  مهربان  از دوستي سخن بگوي.
پيامبر گفت:

دوست شما همان دعاي شماست كه  مستجاب شده است.
مزرعه ي شماست كه در آن با عشق دانه مي كاريد و با شكر درو مي كنيد.
سفره ي طعام و شعله آتشدان شماست.
زيرا با گرسنگي نزد او مي آييد و در كنارش آرامش مي جوييد.

وقتي دوست شما از ضمير خويش سخن مي گويد، شما را نه هراس آن باشد كه گوييد، "چنين نيست" و نه دريغ باشد كه گوييد، " آري چنين است".

و هنگامي كه او سكوت مي كند قلب شما از گوش كردن به آواي قلب او باز نمي ايستد.
زيرا ، در اقليم دوستي همه ي انديشه ها ،  همه ي آرزو ها و انتظارات بي هيچ كلمه اي به دنيا
مي آيند و ميان دو دوست تقسيم مي شوند، با شادي و نشاطي كه در زبان نمي گنجد.

وقتي از دوست جدا مي شويد غمي به دل راه  نمي دهيد،
زيرا آنچه  را كه شما در او بيش از همه دوست مي داريد اي بسا كه در جدايي بهتر در چشم شما جلوه كند ، چنانكه كوه نورد وقتي از دشت به كوه مي نگرد آنرا بهتر مي بيند.

و خوشتر آنكه در دوستي هيچ مقصودي در ميان نباشد مگر آنكه روح شما ‍ ژرفتر و عظيم تر شود.
زيرا اگر عشق در پي چيزي جز كشف اسرار عشق باشد، به حقيقت عشق نيست ، بلكه دامي است كه آدمي مي گسترد و در آن صيدي جز كالاي بيهوده نمي افتد.

و بگذار بهترين بخش هستي تو از آن دوستت باشد. اگر او درياي وجودت را هنگام جزر  آب ديده است، بگذار در مد آب نيز آنرا تجربه كند.
زيرا اگر دوستت را بدان خاطر بخواهي كه ساعات خود را در صحبت او بر باد دهي ، بهره آن دوستي چه خواهد بود؟
پس در صحبت او ساعاتي را بجوي براي زيستن " نه براي كشتن".
زيرا دوست براي آن است كه نياز تو را بر آورد نه تهي بودنت را پر كند.

و بگذار كه در پيوند شيرين دوستي خنده و شادي باشد و شريك شدن در لذتهاي  يكديگر.
زيرا در شبنم نكته هاي ظريف وكوچك  دل آدمي صبح خود را مي يابد و تازه و با طراوت مي شود.


                                                                                  پيامبر (جبران خليل جبران)                   

۱۳۸۹/۰۸/۲۴

حدود 1.5 تا 2 سال پيش بود كه اين پست رو نوشتم ...

تا سه نشه بازی نشه!!!


میشه گفت جدا خوشحالم که سومین اشتباه احمقانه و البته در نوع خود بی نظیراتفاق افتاد و این قائله ختم به خیر شد(البته روی نتیجه ی آخریش خیلی نمیشه حساب کرد!)... 
بگذریم که من اصولا نقش مثال نقض رو در مسائل اثبات شده بازی می کنم و احتمال هر اتفاقی وجود داره. جریان از این قرار که من تو امتحان هام بی دفتی زیاد می کنم اما بعضی هاشون جدا تاریخی هستن
سوم دبیرستان ... زنگ جبر، من وفرانک نشسته بودیم و داشتیم حل می کردیم سوالها رو. من نگام افتاد به ورقه ی فرانک که 4،4 تا رو 4 حساب کرده بود! بهش گفتم و امتحان تموم شد جوابها که اومد من تو برگه دو دوتا رو 16 حساب کرده بودم!!! گرچه تو این دوره زمونه این نتیجه ی بعیدی نیست....
دومیش ترم سه رشته ریاضی کاربردی!!! سر امتحان آنالیز قضیه اثبات کردم در حد تیم ملی اما آخرش درست در نمی اومد ، چرا؟ چون صورت و مخرج کسرم که برابر بودن رو با هم زدم نوشتم صفر!!! خب با هم رفتن هیچی نموند... : دی 
و میرسیم به آخری یکی از افتخاراتم توانایی حل انتگرالِِ ِ ولی جدا نمی دونم چطوری این کار رو سر امتحان کردم !  برای حل انتگرال cos ln x  از روش جزء به جزء نوشتم:
u=ln x  و dv=cosx !!!!!

خب پیش میاد ولی هنوز خودم از این آخری در شگفتم! پیش خودمون بمونه که شب قبلش برای دو نفر توضیح دادم این مسئله رو!


 و حالا من امروز بازهم شاهكاري كم نظير خلق كردم و  گويا اين داستان همچنان ادامه داره...

۱۳۸۹/۰۸/۲۳

دیگه طاقت نداشت، انگار دیوارا تنگ تر شده بودن. با اون همه نیروی امنیتی راه فراری نداشت، تحمل شرایط حتی برای چند دقیقه هم زجر آور بود چه برسه به سی و هفت-هشت سال! 
1 .... 2.... 3.... 4....5....، 5.... 4 .....3.....2....1...... توی اون حال و شمردن عددای تکراری، یه دفعه فکری به ذهنش رسید. یه راه فرار اما نه از زندون از هرچی هست و نیست، عالی بود! ... اما مگه همش چند سالش بود؟  

- مگه همش چند سالته؟ حیف نیس؟ زود نیست واسه مردن؟ 

- هرچی باشه بهتر از 7؛8 سال از 1 تا 5 شمردنه! فکر کن، 38 تا 365 روز که هر روزش از 24 ساعت، کم ِ کم 16 ساعت تو این اتاقی و اگه 5 ساعت هم خواب باشی می مونه 11 ساعت. یه حساب کوچیک کن! میشه 10.287.360 بار !!! 

خب چی کار میشد کرد... نه هر جور حساب کردم بی راه نمی گفت. ولی خودکشی هم دنگ و فنگ خودش و داره. 
- به راهش فکر کردی؟ رگ زدن چطوره؟ 
- م م م .. بذار ببینم ،... نه! از خون و خونریزی بیزارم... 

- قرص چی؟

  - نه ، طول میکشه تازه کلی هم باید منتظر مردن موند. از اون مهمتر ممکنه بیان نجاتت بدن! یه راه سریع و مطمئن میخوام. 

- طناب دار! خودت رو حلق آویز کن! 

- بدک نیست... اه ، نه ، نمیخوام مرگمم مثل تمام زندگیم ، وسط زمین و آسمون تاب خوردن باشه.  

- اینم که نشد...  

همین موقع ها بود که در وا شد و نگهبان با ظرف غذا اومد تو، چشش افتاد به کلت کمری نگهبانه و در یه چشم به هم زدن پرید و..... بنگ

۱۳۸۹/۰۸/۱۹

در کودکی ... حسین پناهی

از این مقدمه ی کتاب مجموعه ی چشم چپ سگ ِ من چند تا از جمله هاش رو دوست داشتم. ارزش خوندن داره ...


در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوش حال باشم یا نباشم ! چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم !
فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره یی بودم که می درخشیدم ! آن روز ها میلیون ها مشغله ی دل گرم کننده در پس انداز ذهن داشتم از هیات گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها ، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران و ابرها ، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار ، همه و همه دل مشغولی های شیرین ساعات بیداری ام بودند . اما به سماجت گاوها برای معاش ، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر می شدم . 
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی های حواس ، توقعم را بالا برد ! توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود ! مشکلات راه مدرسه ، در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه ی عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها ، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد ! 
هر چه بزرگتر شدم به دلیل خود خواهی های طبیعی و قرار دادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم ! این روزها و احتمالا تا همیشه ، مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند . تلاش می کنم به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان ، آن همه حرکت و سکون را باز سازی کنم و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همه ی هم نوعان زحمتکش ام که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذاران سالم و ساده ، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنیم ! چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آن که ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم !
در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم نبودن ، بودن نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است ! ما ، در هیات پروانه ی هستی ، با همه ی توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستنم
برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد ! 
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلا ما نیست ! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای حد مفهمومی نشسته ایم و همه ی چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می کنیم ! به نظر می رسد انسان آسانسور چی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد ! البته به نظر می رسد ! تا نظر شما چه باشد ؟

۱۳۸۹/۰۸/۱۸

... و ذهنم را تا انتهای ظلمانی ترین منظومه ها 
به دنبال خدا می فرستم
و دعا می کنم :
خدایا !
گربه ای برسان ،
تا این همه کلاف را کلافه کند!

حسین پناهی (کابوس های روسی)                                           

۱۳۸۹/۰۸/۱۷

You must believe!!!


Shifu: Master... Master...
Master: Hmm...
Shifu: I...I…have ...It's a... It's a very bad news.
Master: Aah... Shifu. There's just news. No good or bad.
Shifu: Master, your vision was right. Tai Lung has broken out of prison. He's on his way.
Master: That is bad news...
... If you do not believe that
The Dragon Warrior can stop him.
Shifu: Panda? Master,
That Panda is not the Dragon Warrior.
He wasn't even meant to be here.
It was an accident.
Master: There are no accidents.
Shifu: Yes, I know.
You said that already.
Twice.
Master: Well, that was no accident either.
Shifu : Thrice.
Master: My old friend, The Panda will never fulfill his destiny, nor you, yours. Until you let go of the Illusion of control.
Shifu: Illusion?
Master: Yes. Look at this tree, Shifu. I cannot make it blossom when it suits me. Nor make it bear fruit before it's time.
Shifu: But there are things we can control. I can control when the fruit will fall. I can control where to plant the seed.
That is no illusion, Master.
Master: Ah...yes, but no matter what you do
That seed will grow to be a peach tree.
You may wish for an apple or an orange.
But you will get a peach.
Shifu: But a peach cannot defeat Tai Lung.
Master: Maybe it can, if you are willing to guide it, to nurture it, To believe in it.
Shifu: But how? How? I need your help, Master.
Master No, you just need to believe.
Promise me, Shifu.
Promise me, you will believe.
Shifu: I... I will try.
Master: Hmm...Good.
My time has come. You must continue your journey without me.
Shifu: What?...what?...what are you...
Wait!
Master.
You can't leave me.
Master: You must believe!!!


Kung Fu Panda 

http://www.imdb.com/title/tt0441773/ 

 

۱۳۸۹/۰۸/۱۶

real monsters




Michael: When I was young, I couldn't sleep at night,'cause I thought there was a monster in the closet.
But my brother told me there wasn't anything in the closet but fear.
That fear wasn't real. He said it wasn't made of anything.


It was just air. Not even that.
He said
you just have to face it. You just have to open that door,
and the monster would disappear.

Sara: Your brother sounds like a smart man.

Michael
: He is. In here, though, you face your fear, you open that door...
and there is a hundred more doors behind it.
And the monsters that are hiding behind them...
Are all real.


prison break (season one)

 

۱۳۸۹/۰۸/۱۴

سه گانه های زندگی

سه چیز در زندگی پایدار نیستند
·         رویاها
·         موفقیت ها
·         شانس
سه چیز در زندگی که وقتی از کف رفتند باز نمی گردند
·         زمان
·         گفتار
·         موقعیت
سه چیز ما  را نابود می کنند
·         تکبر
·         زیاده طلبی
·         عصبانیت
سه چیز انسانها را می سازند
·         کار سخت
·         صمیمیت
·         تعهد
سه چیز بسیار در زندگی ارزشمندند
·         عشق
·         اعتماد به نفس
·         دوستان
سه چیز در زندگی که هرگز نباید آنها را از دست داد
·         آرامش
·         امید
·         صداقت
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
·         تجربه از دیروز
·         استفاده از امروز
·         امید به فردا
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است
·         حسرت دیروز
·         اتلاف امروز
·         ترس از فردا

همیشه دلیل شادی کسی باش ، نه شریک شادی او
وهمیشه  شریک غم  کسی  باش ، نه دلیل غم  او

۱۳۸۹/۰۸/۱۲

یادی از یک دوست فارغ التحصیل

یاد اون روزا به خیر... 
روزایی که باهم بر می گشتیم


و من جیغت رو در می آوردم از بس عکس می گرفتم از در ودیوار...


روزایی که تو محتاط ترین راننده ی دنیا بودی...


و چه تصمیم هایی که نگرفتیم...


چه روزا زود میگذرن....

تهران در مه...

امروز از زیبا ترین روز های پاییزی بود ... بارون ،  برگ هایی که کم کم  شروع کردن به زرد شدن و در آخر هم یک مه ِ معرکه!  حیف که از صبح دوربین همراهم نبود...


۱۳۸۹/۰۸/۱۱

چشمه ی خورشید


من فکر می کنم، هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ 
احساس می کنم، در بدترین دقایق این شام مرگ زای 
چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم، می جوشد از یقین
احساس می کنم، در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس 
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان، می روید از زمین 
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز، 
در برکه های آیینه لغزیده تو به تو 
من آبگیرصافی ام اینک به سحر عشق از برکه های آیینه راهی به من بجو
من فکر می کنم، هرگز نبوده قلب من اینسان بزرگ و شاد
احساس می کنم، در چشم من به آبشر اشک سرخگون خورشید بی غروب سرودی کشد نفس 
احساس می کنم، در هر رگم به تپش قلب من کنون بیدار باش قافله ای می زند جرس 
آمد شب برهنه ام از در، چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آیینه
گیسوی خیس او خزه بو چون خزه به هم 
من بانگ برکشیدم از آستان یاس 
                   آه ای یقین یافته بازت نمی نهم


  احمد شاملو