عکس من
من به بی سامانی باد را می مانم و به سرگردانی ابر را

۱۳۸۹/۰۸/۱۱

چشمه ی خورشید


من فکر می کنم، هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ 
احساس می کنم، در بدترین دقایق این شام مرگ زای 
چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم، می جوشد از یقین
احساس می کنم، در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس 
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان، می روید از زمین 
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز، 
در برکه های آیینه لغزیده تو به تو 
من آبگیرصافی ام اینک به سحر عشق از برکه های آیینه راهی به من بجو
من فکر می کنم، هرگز نبوده قلب من اینسان بزرگ و شاد
احساس می کنم، در چشم من به آبشر اشک سرخگون خورشید بی غروب سرودی کشد نفس 
احساس می کنم، در هر رگم به تپش قلب من کنون بیدار باش قافله ای می زند جرس 
آمد شب برهنه ام از در، چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آیینه
گیسوی خیس او خزه بو چون خزه به هم 
من بانگ برکشیدم از آستان یاس 
                   آه ای یقین یافته بازت نمی نهم


  احمد شاملو                          

هیچ نظری موجود نیست: