عکس من
من به بی سامانی باد را می مانم و به سرگردانی ابر را

۱۳۸۹/۱۰/۱۰

خطر بائوباب ها رو جدي بگيريد!!!

مراقب بائوباب هاي سياره ي وجودتون باشيد... پاره اي از وقت ها پشت گوش انداختن كار ايرادي نداره اما اگر پاي بائوباب در ميان باشه اين ديگه فاجعه است... 


۱۳۸۹/۱۰/۰۴

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی


به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یك راه تكراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چیزهایی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌كنند،
دوری كنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
كه حداقل یك بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی. 

امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نكن!


۱۳۸۹/۰۹/۲۹

بيكرانه

در انتهاي هر سفر 
در آيينه 
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره، اين زمين
پاپوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه، اين آسمان
سرپوش چشم بسته ام 
اما خداي دل ! 
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانه كران
چيزي نمانده است.
گم گشته ام ، كجا!
نديده اي مرا؟!

                                                         حسين پناهي

۱۳۸۹/۰۹/۲۶

???


 


Jar Of Hearts


 I know I can't take one more step towards you
Cause all that's waiting is regret
And don't you know I'm not your ghost anymore
You lost the love I loved the most

I learned to live half alive
And now you want me one more time

And who do you think you are
Running 'round leaving scars
Collecting your jar of hearts
And tearing love apart
You're gonna catch a cold
From the ice inside your soul
So don't come back for me
Who do you think you are

I hear you're asking all around
If I am anywhere to be found
But I have grown too strong
To ever fall back in your arms

I learned to live half alive
And now you want me one more time

And who do you think you are
Running 'round leaving scars
Collecting your jar of hearts
And tearing love apart
You're gonna catch a cold
From the ice inside your soul
So don't come back for me
Who do you think you are

And it took so long just to feel alright
Remember how to put back the light in my eyes
I wish I had missed the first time that we kissed
Cause you broke all your promises
And now you're back
You don't get to get me back

And who do you think you are
Running 'round leaving scars
Collecting your jar of hearts
And tearing love apart
You're gonna catch a cold
From the ice inside your soul
So don't come back for me
Don't come back at all

And who do you think you are
Running 'round leaving scars
Collecting your jar of hearts
And tearing love apart
You're gonna catch a cold
From the ice inside your soul
Don't come back for me
Don't come back at all

Who do you think you are?
Who do you think you are?
Who do you think you are?


Christina Perri

                
              

              


۱۳۸۹/۰۹/۲۲

عشق


عشق هديه است،
جاندار و مجسم،
حادث نمي شود،
تحميلش نمي توان كرد،
قلب را لبريز مي كند، 
با عقل فهميده نمي شود،
و به چنگ نمي آيد!
        
          مقدري است كه همه چيز را دگرگون مي كند.


۱۳۸۹/۰۹/۱۷

حافظه


حافظه ي انسان چيز خارق العاده ايست. اتفاق ها در حافظه حتي دمي نمي پايد. اين است كه سعي در منظم كردن حوادث در ذهن و بازآفريني آنها كاري است غير ممكن. 
از اين حلقه زنجير، دانه هايي مي افتد، قسمت هايي با درخشش زنده به ياد مي آيد، اما بقيه درهم و برهم و تكه پاره است و در ذهن جز غبار و رگبار چيزي به جا نمي ماند...  در غبار كه شكي نيست ، اما به راستي رگبار كو؟
حتما رگبار هم بوده ...


                                                                                                          برف سياه

۱۳۸۹/۰۹/۱۳



اي وزش شور ، اي شديدترين شكل!
سايه ي ليوان آب را 
تا عطش اين صداقت متلاشي ، راهنمايي كن.

 
                         اي شور، اي قديم 
                                   سهراب

۱۳۸۹/۰۹/۱۲

زندگی می گوید: اما باز باید زیست،


زندگی با ماجراهای فراوانش،

ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف

ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛

چیست اما ساده تر از این، که در باطن

تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟



من بگویم، یا تو می گویی

هیچ جز این نیست؟»

تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش.

«ماجراها» گوید، اما نقش هر کس را

می نگارد، یا می انگارد،

بیش تر با طرح و رنگ ماجرای خویش..

- « هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟

یک فریب ساده و کوچک.

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمی خواهی

من گمانم زندگی باید همین باشد..

هر حکایت دارد آغازی و انجامی،

جز حدیث رنج انسان،غربت انسان

آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را

هر چها باشد، نهایت نیست..

زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده کوچک

آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست

بی گمان باید همین باشد.

ماجرا چندان مفصل نیست، اصلا ماجرایی نیست.

راست می گوید که می گوید

« یک فریب ساده کوچک »


من که باور کرده ام، باید همین باشد..

هی فلانی! شاتقی بی شک تو حق داری.

راست می گویی، بگو آنها که می گفتی.

باز آگاهم کن از آنها که آگاهی

از فریب، از زندگی، از عشق

هر چه می خواهی بگو، از هر چه می خواهی..

گفت: چه بگویم، چی بگویم، آه!

به چراغ روز و محراب شب و موی بتم طاووس

من زندگی را دوست می دارم

مرگ را دشمن؛

وای! اما با که باید گفت این، من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن؟!

دیده ای بسیار و می بینی

می وزد بادی، پری را می برد با خویش،

از کجا؟ از کیست؟

هرگز این پرسیده ای از باد؟

به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟

خواه غمگین باش، خواه شاد

باد بسیار است و پر بسیار، یعنی این عبث جاری ست.

آه! باری بس کنم دیگر

هر چه خواهی کن، تو خود دانی

گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،

این است و جز این نیست.

مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!

زندگی می گوید: اما باز باید زیست،

باید زیست،

باید زیست!...

                                                     "مهدی اخوان ثالث"



۱۳۸۹/۰۹/۱۰

اعتراض نکردم

 نمایش «نوشتن در تاریکی» به کارگردانی و نويسندگي محمد یعقوبی اولين تجربه  و باب آشنايي من با دنياي تئاتر بود. و يك آشنايي  ِ به ياد ماندي ... شعر زیر قسمتي از متن نمایش  ِ و چون بسیار دوستش داشتم اینجا آوردمش. البته اين فقط يكي از چندين قسمت دوست داشتني  ِ اين نمايش ... در اسرع وقت بقيه رو هم مي نويسم ...


اول به سراغ یهودی‌ها رفتند
من یهودی نبودم، اعتراضی نكردم .
پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نكردم .
آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند
من لیبرال نبودم، اعتراض نكردم
سپس نوبت به كمونیست‌ها رسید
كمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نكردم .
سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم كسی نمانده بود كه اعتراضی كند.

                                                           برتولت برشت