عکس من
من به بی سامانی باد را می مانم و به سرگردانی ابر را

۱۳۹۱/۰۴/۱۵

One sweet day




Sorry, I've never told you,
 all I wanted to say
  And now it's too late to hold you 
 'Cause you've flown away  
So far away
 
Never had I imagined  
Living without your smile  
Feelin' and knowing you, hear me  
It keeps me alive, alive
 
And I know you're shining down on me from Heaven  
Like so many friends we've lost along the way  
And I know eventually we'll be together 
One sweet day  
 Eventually I'll see you in Heaven
 
Darling, I never showed you  
Assumed you'd always be there  
I, I took your presence for granted 
But I always cared  
And I miss the love we shared
 
I know you're shining down on me from Heaven  
Like so many friends we've lost along the way  
And I know eventually we'll be together  
One sweet day  
Picture a little scene from Heaven
 
Although, the sun will never shine the same 
I'll always look to a brighter day  
Yeah, Lord, I know, when I lay me down to sleep  
You will always listen as I pray
 
And I know you're shining down on me from heaven 
Like so many friends we've lost along the way 
And I know eventually we'll be together 
One sweet day
 
And I know you're shining down on me from Heaven  
Like so many friends we've lost along the way  
And I know eventually we'll be together  
One sweet day
 
Sorry, I never told you  
All I wanted to say,,,

Mariah Carey (feat. Boyz II Men)

download

 


۱۳۹۱/۰۳/۰۳

من ِ گم شده



تا این لحظه هیچ وقت معنی حسادت رو درک نکرده بودم . اما الان تک تک سلول هام به آسمون حسادت می کنن. کاش مثل آسمون میشد بارید. میشد مثل آسمون داد زد. کاش وقتی دل آدم مثل هوای بهار میشه ، ابر و آفتاب. دست آدم هم مثل آسمون باز باشه برای ابرازش. گم شدم ... توی سرم همهمه است. اونقدر صدا هست که چیزی نمیشنوم . گاهی ندید میگیرمشون و شادم . می خندم ، می خندونم. گاهی وقتی به دورم نگاه می کنم حس می کنم همه چیز و همه کس نا اشناست. گاهی همه چی برام مهمه . گاهی حس می کنم اصلا هیچی اهمیت نداره. فاصله ی این حس ها و بی حسی ها چند لحظه است...   

دل برت : وقتی از زندون آزاد شدم ، دیگه اصلا خوابم نمی برد عجیبه ! وقتی محکوم به آدم بودم بهتر می خوابیدم.  تو زندون که هستی ، اول نگرانی ، بعد به آینده فکر می کنی ، گاهی به گذشته بر می گردی، بعد از به مدتی اصلا فکر نمیکنی... 

حس آزاد بودن ندارم و از طرفی هم حس زندونی بودن ندارم . توی سرزمینی این وسط،  گیر کردم گویا.
میشینم لبه ی پنجره و هدفون رو می گذارم و چشمام رو می بندم . 


I broke my heart
Fought every gain
To taste the sweet
I face the pain
I rise and fall
Yet through it all
This much remains

I want one moment in time
When I'm more than I thought I could be
When all of my dreams are a heartbeat away
And the answers are all up to me
Give me one moment in time
When I'm racing with destiny
Then in that one moment of time
I will feel
I will feel eternity

 

۱۳۹۱/۰۲/۲۸

thanks for making me a Fighter



After all that you put me through,
You think I'd despise you,
But in the end I wanna thank you,
'Cause you've made me that much stronger

Well I thought I knew you, thinkin' that you were true
Guess I, I couldn't trust called your bluff time is up
'Cause I've had enough
You were there by my side, always down for the ride
But your joy ride just came down in flames 'cause your greed sold me out in shame

After all of the stealing and cheating you probably think that I hold resentment for you
But uh uh, oh no, you're wrong
'Cause if it wasn't for all that you tried to do, I wouldn't know
Just how capable I am to pull through
So I wanna say thank you
'Cause it

Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
It makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter

Never saw it coming, all of your backstabbing
Just so you could cash in on a good thing before I'd realize your game
I heard you're going round playing the victim now
But don't even begin feeling I'm the one to blame
'Cause you dug your own grave
After all of the fights and the lies 'cause you're wanting to haunt me
But that won't work anymore, no more,
It's over
'Cause if it wasn't for all of your torture
I wouldn't know how to be this way now and never back down
So I wanna say thank you
'Cause it

Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
It makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter

How could this man I thought I knew
Turn out to be unjust so cruel
Could only see the good in you
Pretend not to see the truth
You tried to hide your lies, disguise yourself
Through living in denial
But in the end you'll see
YOU-WON'T-STOP-ME

I am a fighter and I
I ain't gonna stop
There is no turning back
I've had enough

Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
It makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter

You thought I would forget
But I remembered
'Cause I remembered
I remembered
You thought I would forget
I remembered
'Cause I remembered
I remembered

Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
It makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter

christina aguilera


۱۳۹۱/۰۲/۱۸

نقطه سر خط


نقطه ای میگذارم در انتهای خط هر آنچه گذشت در گذشته، هر آنچه ساختم و هر آنچه ویران کردم و هر آنچه بی تفاوت از کنارش گذشتم.

نقطه سر خط


۱۳۹۱/۰۲/۱۶

روز بزرگ


سیاه : امروز روز بزرگیه، سبز. یه روز بزرگ و مهم.

سبز : در این باره شک ندارم. ولی این مورد در مورد ِ همه ی روزا صدق میکنه. یه شروع  ِ تازه واسه همه روزای باقی مونده.


سکوت
پل استر


۱۳۹۱/۰۲/۱۳

آب در هاون کوبیدن


از لحظه هایی که جدا تحملش سخته و می‏تونه تک تک سلول های آدم رو متلاشی کنه وقتیه که داری با تمام وجود سعی می‏کنی منظورت رو بگی، ایده هات رو توضیح بدی، دیدگاهت رو ... و اطرافیان سر تکون میدن به نشان تائید و میگن "بله بله، درست میگین." "حق با شماست."   "متوجه هستم." "من هم موافقم" و عباراتی از این دست. در حالیکه یا نگرفتن تو چی میگی، یا فقط صبر کردن که تو حرفات تموم بشه و بعد اونا داستان ِ خودشون رو بگن یا صرفا قصدشون اینه که به هدفشون برسن، یه جورایی اصلا گوش نمی دن. یه موقع ها تو حسّت خوبه از اینکه حرفت رو زدی، سبک شدی. مخصوصا اگه عصبانی بودی یا ناراحت و نگران. اما چند روز بعد یه برخورد میبینی که همه‏ ی حس خوبت رو در یک منفی ِ ده به توان n ضرب میکنه (n  میل میکنه به سمت مثبت بی نهایت.)

اما از اون بد تر وقتیه که به همون چند لحظه سبکی هم نمی رسی چون در آخر حرف ها با یه جمله به صورت غیر مستقیم و گاهی مستقیم... بهت اعلام میشه که داشتی آب رو در هاون می ‏کوبیدی.


۱۳۹۱/۰۲/۰۵

زندگی ، من یا کسی در نقش من



خسته ام ، کرور ها کرور فکر و خاطره و خیال این روزا دارن توی سرم خودنمایی میکنن. هم رو هل می دن. به هم تنه میزنن با هم دعوا میکنند. بعضی وقتا سعی در قانع کردن هم دارن. کنترل فکر و ذهنم از دستم در رفته. کار های روزانه و درس ها و پروژه ها تقریبا دارن در نقش ناجی عمل میکنن. هر لحظه که وقت آزادی موجود باشه انگاری در به روی فکر و خیال ها باز میشه ...
دیروز ساعت ها راه رفتم. گفتم شاید اگه فکر ها رو زندونی نکنم به نتیجه ای برسن. مخصوصا توی این هوای معرکه و نم نم بارون. سبک تر شدم اما نتیجه ی خاصی حاصل نشد. تشخیص علت و معلول هم بعضی وقتا جدا کار سختیه، ماجرا مرغ و تخم مرغ شده . نمی فهمم فشار کار ها باعث این یه هم ریخته گی شده یا به هم ریختگی ذهنم باعث شده سرم رو با کار و پروژه ها شلوغ کنم.این بار با دفعه های قبل متفاوته... خیلی زیاد... اصلا من زنده ام؟ دارم زندگی می کنم؟ بعد یاد شعر حسین پناهی افتادم که میگه: 

همه ی اینها اسمش زندگی است...
دل تنگی ها ،
دل خوشی ها ،
ثانیه ها ،
دقیقه ها ...
و ما زنده ایم،
چون بیداریم
ما زنده ایم،
چون می خوابیم
و رستگار و سعادت مندیم ،
زیرا هنوز بر گستره ی وسیع وجودمان ،
پانشینی برای گنجشک کوچک عشق باقی گذاشته ایم. 

گاهی شعر ها کمک میکنند و در محاکمه های شبانه فریاد رس میشن. گاهی هم مثل این روزا فکری به اون همه فکر اضافه می کنن. حس می کنم دیگه خودم رو نمیشناسم. انگار یکی داره جای من نقش باز میکنه. شاید قسمتی از بزرگ شدن باشه ( و میترسم که این از اون دسته تغییرات باشه که من رو ببره به سمت آدم بزرگ شدن) این نوشته ی حسین پناهی رو خوندی؟ 

می بینی چقدر ساده و سخت است آدمی!
ساده در شباهت و سخت در پیچیدگی ها!
... هر وقت داستانی ضعیف باشد
تو ناگزیری با پشتوانه ی فرضی،
برای کنش و واکنش هایت
دلایل قانع کننده و انگیزه ساز تدارک ببینی،
تا بتوانی به زندگی در داستان ادامه بدهی!
درست مثل خود زندگی!
از چیزی امید می سازیم برای فردا
و کش می آید و تمام وجودمان در جاذبه ی فوق العاده اش!
سفری ، دیداری، تغییری ُ چیزی از این دست...
چیزی که متعهدمان کند ادامه بدهیم ! 

و اینکه میگه : 

بازی ، دل مشغولی کاذبی است برای فراموش کردن ،
یا به یاد آوردن احساس واقعی. 

این از اون دسته شعر های نجات دهنده بود. شاید ماجرا این باشه...



۱۳۹۱/۰۲/۰۴

Without You


I can't win, I can't reign
I will never win this game
Without you, without you
I am lost, I am vain,
I will never be the same
Without you, without you

I won't run, I won't fly
I will never make it by
Without you, without you
I can't rest, I can't fight
All I need is you and I,
Without you, without you

Oh oh oh!
You! You! You!
Without...
You! You! You!
Without...you

Can't erase, so I'll take blame
But I can't accept that we're estranged
Without you, without you
I can't quit now, this can't be right
I can't take one more sleepless night
Without you, without you

I won't soar, I won't climb
If you're not here, I'm paralyzed
Without you, without you
I can't look, I'm so blind
I lost my heart, I lost my mind
Without you, without you

Oh oh oh!
You! You! You!
Without...
You! You! You!
Without...you

I am lost, I am vain,

I will never be the same
Without you, without you
Without...you 


David Guetta  (feat. Usher)

۱۳۹۱/۰۲/۰۲

می خواستم اسب باشم ، پرنده ای شدم با بال های مرگ


آن: چرا همش می خوای نقش آدم های بی احساس رو بازی کنی؟

مارگوت: دارم این کار رو می کنم؟

آن: خودت نمی فهمی؟ همه جا حاضری. اِنقده هستی که دیگه لازم نیست آدم صدات کنه یا بخوادت. مارگوت هست مثل هوا که همیشه هست. آدم کافیه دستش رو دراز کنه و لمسش کنه. مهم نیست این دست به کدوم طرف دراز میشه، چون مارگوت حتما همون جاست.

مارگوت: این بده؟

آن: من خیلی نگاهت می کنم مارگوت. بیشتر از اون که دیگران رو نگاه کنم. اون آدم ساکت و بی دردسر ، یه چیزی اون پشت ها داره که می خواد قایمش کنه.

مارگوت: چی؟

آن: تو اِنقده همیشه هستی که میشه دیگه نگاهت نکرد. میشه ندیدت. میشه فکر کرد بی نیازی. احتیاج نداری. میشه از تو با خیال راحت گذشت و به اونا فکر کرد که احتیاج دارن و می خوان نگاهشون کنی. تو اینجوری کم کم همه چی رو قایم می کنی، پنهون می کنی.

مارگوت: از پنهون کردن چی عایدم میشه؟

آن: ایجا هر کدوم از ما با یه چیزی دَووم می آریم. من با لج بازیم . پیتر با خل بازی هاش...

مارگوت: من با چی؟

آن: با اینکه به خودت بگی من چقده تنهام، چقده هیشکی من رو نمی فهمه، اما من قدرتش رو دارم تحمل کنم. تو همه چیت قایم میشه پشت بزرگواریت، اما تو اصلا بزرگوار نیستی مارگوت، چون داری رنج می بری. من دلم برا این همه رنجی که می کشی می سوزه مارگوت.

مارگوت:من می خوام ببخشم آن. دلم می خواد همه چی رو ببخشم. نمی خوام با کینه هام زندگی کنم. من کینه دارم آن، از همه چی. از اونایی که من رو وادار کردن اینجا زندگی کنم. از اونایی که ترس هاشون من رو اینجا مسموم می کنه. از خودم. از عشقی که ازم دریغ شده. من می تونستم عاشق بشم، آن، زندگی کنم. اما همه چی از من دریغ شده. همه چی رو جلوتر از اینکه بفهممشون از من گرفته ن. من نمی دونم کی این کار رو با من کرده. خدا ، هیتلر، یا مردمی که نمی دونم کی اَن . برای همین فقط خودم رو مقصر می دونم تا حداقل بتونم ببخشم. یکی رو ببخشم تا کینه ها اینجوری قلبم رو فشار ندن. من می خوام بزرگوار باشم. برا خاطر اینکه کینه هام رو پس زده باشم. همون کینه ای که تو می خوای سر خداوند خالیش کنی و نمی تونی. خدا مقصر نیست، آن، هیچکس مقصر نیست، حتی هیتلر. اونم کینه هایی داره که باید سر کسایی خرابشون کنه.

آن: کینه های خدا کدومه؟ چیه که اینجوری سر آدم ها خرابشون میکنه؟

مارگوت: نمی دونم آن. من هیچی نمی دونم.دلم می خواد هیچ وقت هم ندونم. برای همین می خوام باشم اما هیچ وقت دیده نشم. این پسره پیتر نمیدونه با چه نعمتی زندگی می کنه. نعمت ِ دیده نشدن.

آن : تو می خوای خدا باشی مارگوت؟

مارگوت: خیلی وقتا دلم خواسته یه راهی پیدا کنم و خودم رو بکشم. همیشه هم خیلی فکر کردم چه جوری می تونم این کار رو بکنم بدون اینکه به یادِ کسی بمونم. فکر کردم می تونم از این در بیرون برم و خودم رو تسلیم کنم. اما می دونم اون وقت هیچ کس نمی تونه من رو فراموش کنه. حتی خواستم با قیچی رگ هام رو بزنم، اما باز یادم اومده قیچی چیزیه که اینجا زیاد باهاش کار داریم و این یعنی با هر بار نگاه کردن به اون یادِ من می افتین. آن، اینجا حتا هیچ جورنمیشه مرد و فراموش شد. شاید اون بیرون بشه اما اینجا نه – نه نمی خوام خدا باشم. خدا همیشه هست. نمیشه از یادش برد. من می خوام از یاد همه برم.


می خواستم اسب باشم 
محمد چرمشیر
بازخوانی رمان "خاطرات یک دختر جوان"
نوشته ی آن فرانک


۱۳۹۱/۰۱/۲۸

رود ِ خاموش


  
بر این کناره تا کرانه‌ی آمودریا
آبی می‌گذشت که دگر نیست
رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد
رودی که فروخشکید و بر باد شد

 بر این امواج تا رودبارانِ سند
زورقی می‌گذشت که دگر نیست
زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست

بر این زورق از بندری به شهرْبندری
زورق‌بانی پارو می‌کشید که دگر نیست
پاروکشی که هر سفر شوریده دختری‌ش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهالِ آرزویی به دل می‌کاشت

بر این رودِ پادرجای
امیدی درخشید که دگر نیست
امیدِ سعادتی که پابرجا می‌نمود
لیکن در بسترِ خویش به جز خوابی گذرا نبود


احمد شاملو


۱۳۹۱/۰۱/۲۶

تنها نخواهم ماند


هرچی از معرکه بودن آلبوم جدید استاد کیهان کلهر بگم، کم گفتم. 8 تا قطعه ی عالی، پر از اوج و فرود که جدا نیازی به کلام نداره وقتی گوش می دی، مضمون و اسم قطعه رو با تمام وجود احساس میکنی. و طراحی جلد... هیچی کم نداره. هارمونی رنگ ها، هماهنگی محتوا و طرح ، با یک سادگی دلنشین ...  

این یکی از قطعات آلبومه به نام تنها نخواهم ماند. خودتون بشنوید و قضاوت کنین. واقعا ارزش خریدن داره.



۱۳۹۱/۰۱/۲۱

ترین ها

نمی دونم ماجرا چیه، ما آدم ها اینقدر دنبال " ترین ها " هستیم. بهترین وسیله رو داشته باشیم، بهترین کار رو ، بهترین ظاهر رو  ، به بهترین نحو از عهده ی هر کاری بر بیایم. بهترین دوست باشیم، بهترین شاگرد باشیم، خلاق ترین باشیم،  ... و خلاصه  تاپ ترین باشیم در هر زمینه ای. این خوبه از چند جهت و بد هم هست از جهاتی دیگر

خوبه چون انگیزه ی پیشرفت کردن به ما آدم ها میده ، هر کجای مسیر باشیم میتونیم برای بهتر بودن تلاش کنیم. خوبه چون باعث پیشرفت ماست و راکد نبودن زندگی. از طرفی این بهترین بودنه اون قدر گاهی وقتا مهم میشه که باقی حالات ندید گرفته میشه . یعنی یا بهترین حالت یا بد ترین حالت. خوب و بد و متوسطی در کار نیستند. اینه که دنیا میشه سیاه و سفید.صفر و یک

خب این زندگی رو سخت می کنه، بهش استرس میده چون آدم پیشرفت و پس رفتش رو نمی بینه. انگار هدف رو گذاشتیم  سر یه بلندی و به هر نحوی می خوایم برسیم بهش. بعد از یه مدتی می بینیم که فقط هدف و رسیدن بهش برامون مهم شده و لذت زندگی رو از خودمون گرفتیم. ماجرا میشه کوهنوردی که فتح و رکورد سرعت اونقدر براش مهمه که از زیبایی کوه و طبیعت لذتی نمی بره. و گاهی اونقدر هدف مهم میشه که راه رسیدنش دیگه مهم نیست. و آسیب هایی که به خودش و دیگران هم...

یا مثلا دوست باید بهترین آدم و بی عیب ترین باشه و اگرنه بد ترین میشه. یا یکی می خواد بهترین دوست یکی باشه یا اصلا نباشه! ترین بودن خوبه ، ایده آل هر کسیه اما وقتی پای حس میاد وسط، تعریف و برنامه ی یکسانی براش نمیشه تعیین کرد. خب امکان داره آدم با یکی راحت تر باشه این دلیل این نیست که با دوست دیگه ای معذب باشه! 

 "ترین " بودن و به دنبال "ترین ها" بودن هم مثل خیلی چیزای دیگه خوبه و مهم، اما نه اونقدر که به خاطرش زیبایی های اطراف رو نبینیم. نه اونقدر که بخاطرش خودمون رو فراموش کنیم . نه اونفد که دوستی ها رو از دست بدیم. مهم اینه که بدونیم "ترین " بودن و به دنبال "ترین ها" بودن ، از اون دسته تعاریف ناب نسبی هستند که در راهش نباید طیف خاکستری بین مثبت و منفی رو از یاد برد و مثل همیشه تعادل رو رعایت کرد.  

۱۳۹۱/۰۱/۱۷

دوباره بکوش


نگاه کن ،
نگو که ترانه از دست رفته ست،
دوباره بکوش،

بنوش،
در چشمه هنوز،
آبی هست.

با دو گام از پل می گذری،
هیچ چیز به پایان نرسیده ست هنوز.
دست تشنه ات را بالا بگیر و راه بیفت،
می میری تو اگر باز بمانی.

 صدایی هست که می خواند، صدایی هست که می رقصد
صدایی هست که می رقصد و می گردد،

بخواه،
اگر تو بخواهی تو جهان را می جنبانی،
دوباره بکوش،

نگو که قله فتح از دست رفته ست،
زندگی همان رزم است،

دوباره بکوش.


پائولو کوئلیو