عکس من
من به بی سامانی باد را می مانم و به سرگردانی ابر را

۱۳۹۱/۰۳/۰۳

من ِ گم شده



تا این لحظه هیچ وقت معنی حسادت رو درک نکرده بودم . اما الان تک تک سلول هام به آسمون حسادت می کنن. کاش مثل آسمون میشد بارید. میشد مثل آسمون داد زد. کاش وقتی دل آدم مثل هوای بهار میشه ، ابر و آفتاب. دست آدم هم مثل آسمون باز باشه برای ابرازش. گم شدم ... توی سرم همهمه است. اونقدر صدا هست که چیزی نمیشنوم . گاهی ندید میگیرمشون و شادم . می خندم ، می خندونم. گاهی وقتی به دورم نگاه می کنم حس می کنم همه چیز و همه کس نا اشناست. گاهی همه چی برام مهمه . گاهی حس می کنم اصلا هیچی اهمیت نداره. فاصله ی این حس ها و بی حسی ها چند لحظه است...   

دل برت : وقتی از زندون آزاد شدم ، دیگه اصلا خوابم نمی برد عجیبه ! وقتی محکوم به آدم بودم بهتر می خوابیدم.  تو زندون که هستی ، اول نگرانی ، بعد به آینده فکر می کنی ، گاهی به گذشته بر می گردی، بعد از به مدتی اصلا فکر نمیکنی... 

حس آزاد بودن ندارم و از طرفی هم حس زندونی بودن ندارم . توی سرزمینی این وسط،  گیر کردم گویا.
میشینم لبه ی پنجره و هدفون رو می گذارم و چشمام رو می بندم . 


I broke my heart
Fought every gain
To taste the sweet
I face the pain
I rise and fall
Yet through it all
This much remains

I want one moment in time
When I'm more than I thought I could be
When all of my dreams are a heartbeat away
And the answers are all up to me
Give me one moment in time
When I'm racing with destiny
Then in that one moment of time
I will feel
I will feel eternity

 

هیچ نظری موجود نیست: