عکس من
من به بی سامانی باد را می مانم و به سرگردانی ابر را

۱۳۹۰/۰۹/۰۲

۱۳۹۰/۰۸/۲۱

محيط زيست



 و فردا صبح 
انسان به كوچه مي آيد 
و درختان از ترس 
پشت گنجشكان پنهان مي شوند.

گروس عبد الملكيان

پ.ن.كاخ سعدآباد آذر ماه 89

۱۳۹۰/۰۸/۱۹

ماهيت زمان


از مجهولا ت بزرگ ذهن من اين بعد چهارم جهان ِ ،‌ اين حلال مشكلات و برگ برنده ي بشر. زماني كه ما رو با خودش مي بره ، ما توش غرق مي شيم، ازش جا مي مونيم، گاهي مثل اسيد عمل مي كنه، گاهي انگار حركت نمي كنه  و ساكن ايستاده ، ميشه بدستش آورد، ميشه از دستش داد. ميشه گذاشتش روي كاري، مي شه تقسيمش كرد ميشه ذخيره كردش يا هدرش داد... زماني كه ما آدم ها اومديم تقسيمش كرديم به ثانيه ها و دقيقه ها،  ثانيه ها و دقيقه هايي كه با سرعت ثابت دارن پيش ميرن، بدون توقف.


 اين رو مثل يه قانون قبول كرديم كه زمان پيش ميره با دقيق و با نظم و بدون توقف،‌اما احساس اين رو نمي گه. گاهي به دقيقه برامون به اندازه ي يك سال طول مي كشه و گاهي به چشم برهم زدني يكسال سپري ميشه.
اين شتاب دار به نظر رسيدن حركت زمان مي تونه به علت نسبي بودن حركت ما و زمان باشه ، يعني اون داره راه خودش رو ميره . ماييم كه ايستاديم و اون داره ازمون دور ميشه، يا شايد ما داريم عقب ميريم و اون داره جلو ميره. اين ميشه كه نسبت به هم شتاب پيدا مي كنيم . حالا ما ميتونيم از زمان جلو بزنيم؟ شايد موقعي كه رويا پردازي مي كنيم يه جورايي از زمان حال جلو ميزنيم و در آينده سير مي كنيم. اما نه! معمولا اين در مواقع ِ كه در چشم بر هم زدني سه ،چهار ساعت گذشته و اصلا متوجه گذر زمان نشديم. به گذشته هم كه فكر ميكنيم همينطور ميشه. يه جورايي فكر كنم رويا پردازي و فكر و خيال ايستادن و سكون محسوب ميشه.
حالا جدا از همه ي خصوصيات عجيب و دور از ذهن زمان، اين حركت نسبي ما و زمان چطوريه؟
زمين و ما ايستاديم و زمان مثل باد از ما عبور ميكنه؟ يا ما روي بال زمان سواريم و داريم همراهش ميريم؟ حالت دوم با اين كه يه جورايي محال ِ باز از حالت اول بهتره. مي گم محال از اين جهت كه وقتي ما روي بال زمان سوار باشيم انگار به يك لحظه چسبيديم ، در حاليكه ما لحظه هاي متفاوت رو مي بينيم و تجربه ميكنيم. البته ميشه تعريف هر لحظه رو عوض كرد و بگيم كه با حركت اسمش عوض ميشه . اين من رو ياد نمودار هاي تغييرات بر حسب زمان انداخت. تو اين نمودار ها ميايم تغييرات رو در بازه هاي يكسان زماني نشون ميديم . اين حالت هم به دلم نميشينه چون انگار زمان صرفا يك مقياسه. پس تكليف اينكه ميگن بايد همگام با زمان پيش بره چي ميشه؟ اگه بخوايم با يك لحظه پيش بريم تكليف لحظه هاي جديد چي ميشه؟
شايد داريم در خلاف جهت هم حركت ميكنيم. تقريبا شبيه حركت ما روي تردميل، ما روي زمان در حال حركتيم و همراه هم حركت مي كنيم بدون اينكه به لحظه ي خاصي متصل باشيم. اين بيشتر با واقعيت جور در مياد. به فرض اگر ما وايستيم ، زمان همچنان با سرعت خودش ادامه ميده به حركت و اونوقته كه ما با صورت زمين مي خوريم. مي مونه اينكه ما و زمان داريم خلاف هم پيش ميريم كه ميشه با يه قرارداد در مورد تعريف جهت حلش كرد.
حالت هاي ديگه اي هم ميشه در نظر گرفت مثل تصور شناور بودن در زمان كه مثل شناور بودن ما در رودخانه اي است كه آب در اون با سرعت ثابت در حال حركته كه همه ي حالت هاي قبل و مشكلات قبل مطرح ميشه. و با شبيه سازي ميرسيم به تردميل آبي!
در آخر يك احتمال ديگه هم مطرح مي شه كرد. اون هم اينه كه : از اونجايي كه ما آدم ها عاشق فرموله كردن دنيا هستيم، چون سرعت حركت زمان و مسئله ي شتاب دار بودن و ميزان شتابش يه مسئله ي نسبي بوده براي هر فرد و در شرايط مختلف. اومديم با صرف نظر از يه سري پارامتر ها و عوامل محيطي با تقريب خوبي سرعت زمان را ثابت در نظر گرفتيم كه يك قانونكي داشته باشيم. و با گذشت زمان شايد اين تقريب اونقدر ها هم دقيق نباشه و نياز باشه دستي به سر و روش بكشيم...


۱۳۹۰/۰۸/۱۳

زندگي، عشق ، مرگ



" مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشید"
           اینو یکی می گفت که سر پیچ یه خیابون وایساده بود.

" زندگی را فرصت آنقدر نیست که در آینه به قدمت خویش بنگرد و میان لب خنده و اشک یکی را سنجیده گزین کند"
           اینو یکی می گفت که سر سه راهی وایساده بود.

"عشق را مجالی نیست حتا آنقدر که گوید برای چه دوستت می دارد"
           والله  ِ اینم یکی دیگه می گفت ،
                      سرو لرزونی که راست وسط چهارراه هر ور باد وایساده بود.


شب هاي روشن