عکس من
من به بی سامانی باد را می مانم و به سرگردانی ابر را

۱۳۹۱/۰۲/۰۵

زندگی ، من یا کسی در نقش من



خسته ام ، کرور ها کرور فکر و خاطره و خیال این روزا دارن توی سرم خودنمایی میکنن. هم رو هل می دن. به هم تنه میزنن با هم دعوا میکنند. بعضی وقتا سعی در قانع کردن هم دارن. کنترل فکر و ذهنم از دستم در رفته. کار های روزانه و درس ها و پروژه ها تقریبا دارن در نقش ناجی عمل میکنن. هر لحظه که وقت آزادی موجود باشه انگاری در به روی فکر و خیال ها باز میشه ...
دیروز ساعت ها راه رفتم. گفتم شاید اگه فکر ها رو زندونی نکنم به نتیجه ای برسن. مخصوصا توی این هوای معرکه و نم نم بارون. سبک تر شدم اما نتیجه ی خاصی حاصل نشد. تشخیص علت و معلول هم بعضی وقتا جدا کار سختیه، ماجرا مرغ و تخم مرغ شده . نمی فهمم فشار کار ها باعث این یه هم ریخته گی شده یا به هم ریختگی ذهنم باعث شده سرم رو با کار و پروژه ها شلوغ کنم.این بار با دفعه های قبل متفاوته... خیلی زیاد... اصلا من زنده ام؟ دارم زندگی می کنم؟ بعد یاد شعر حسین پناهی افتادم که میگه: 

همه ی اینها اسمش زندگی است...
دل تنگی ها ،
دل خوشی ها ،
ثانیه ها ،
دقیقه ها ...
و ما زنده ایم،
چون بیداریم
ما زنده ایم،
چون می خوابیم
و رستگار و سعادت مندیم ،
زیرا هنوز بر گستره ی وسیع وجودمان ،
پانشینی برای گنجشک کوچک عشق باقی گذاشته ایم. 

گاهی شعر ها کمک میکنند و در محاکمه های شبانه فریاد رس میشن. گاهی هم مثل این روزا فکری به اون همه فکر اضافه می کنن. حس می کنم دیگه خودم رو نمیشناسم. انگار یکی داره جای من نقش باز میکنه. شاید قسمتی از بزرگ شدن باشه ( و میترسم که این از اون دسته تغییرات باشه که من رو ببره به سمت آدم بزرگ شدن) این نوشته ی حسین پناهی رو خوندی؟ 

می بینی چقدر ساده و سخت است آدمی!
ساده در شباهت و سخت در پیچیدگی ها!
... هر وقت داستانی ضعیف باشد
تو ناگزیری با پشتوانه ی فرضی،
برای کنش و واکنش هایت
دلایل قانع کننده و انگیزه ساز تدارک ببینی،
تا بتوانی به زندگی در داستان ادامه بدهی!
درست مثل خود زندگی!
از چیزی امید می سازیم برای فردا
و کش می آید و تمام وجودمان در جاذبه ی فوق العاده اش!
سفری ، دیداری، تغییری ُ چیزی از این دست...
چیزی که متعهدمان کند ادامه بدهیم ! 

و اینکه میگه : 

بازی ، دل مشغولی کاذبی است برای فراموش کردن ،
یا به یاد آوردن احساس واقعی. 

این از اون دسته شعر های نجات دهنده بود. شاید ماجرا این باشه...



۱۳۹۱/۰۲/۰۴

Without You


I can't win, I can't reign
I will never win this game
Without you, without you
I am lost, I am vain,
I will never be the same
Without you, without you

I won't run, I won't fly
I will never make it by
Without you, without you
I can't rest, I can't fight
All I need is you and I,
Without you, without you

Oh oh oh!
You! You! You!
Without...
You! You! You!
Without...you

Can't erase, so I'll take blame
But I can't accept that we're estranged
Without you, without you
I can't quit now, this can't be right
I can't take one more sleepless night
Without you, without you

I won't soar, I won't climb
If you're not here, I'm paralyzed
Without you, without you
I can't look, I'm so blind
I lost my heart, I lost my mind
Without you, without you

Oh oh oh!
You! You! You!
Without...
You! You! You!
Without...you

I am lost, I am vain,

I will never be the same
Without you, without you
Without...you 


David Guetta  (feat. Usher)

۱۳۹۱/۰۲/۰۲

می خواستم اسب باشم ، پرنده ای شدم با بال های مرگ


آن: چرا همش می خوای نقش آدم های بی احساس رو بازی کنی؟

مارگوت: دارم این کار رو می کنم؟

آن: خودت نمی فهمی؟ همه جا حاضری. اِنقده هستی که دیگه لازم نیست آدم صدات کنه یا بخوادت. مارگوت هست مثل هوا که همیشه هست. آدم کافیه دستش رو دراز کنه و لمسش کنه. مهم نیست این دست به کدوم طرف دراز میشه، چون مارگوت حتما همون جاست.

مارگوت: این بده؟

آن: من خیلی نگاهت می کنم مارگوت. بیشتر از اون که دیگران رو نگاه کنم. اون آدم ساکت و بی دردسر ، یه چیزی اون پشت ها داره که می خواد قایمش کنه.

مارگوت: چی؟

آن: تو اِنقده همیشه هستی که میشه دیگه نگاهت نکرد. میشه ندیدت. میشه فکر کرد بی نیازی. احتیاج نداری. میشه از تو با خیال راحت گذشت و به اونا فکر کرد که احتیاج دارن و می خوان نگاهشون کنی. تو اینجوری کم کم همه چی رو قایم می کنی، پنهون می کنی.

مارگوت: از پنهون کردن چی عایدم میشه؟

آن: ایجا هر کدوم از ما با یه چیزی دَووم می آریم. من با لج بازیم . پیتر با خل بازی هاش...

مارگوت: من با چی؟

آن: با اینکه به خودت بگی من چقده تنهام، چقده هیشکی من رو نمی فهمه، اما من قدرتش رو دارم تحمل کنم. تو همه چیت قایم میشه پشت بزرگواریت، اما تو اصلا بزرگوار نیستی مارگوت، چون داری رنج می بری. من دلم برا این همه رنجی که می کشی می سوزه مارگوت.

مارگوت:من می خوام ببخشم آن. دلم می خواد همه چی رو ببخشم. نمی خوام با کینه هام زندگی کنم. من کینه دارم آن، از همه چی. از اونایی که من رو وادار کردن اینجا زندگی کنم. از اونایی که ترس هاشون من رو اینجا مسموم می کنه. از خودم. از عشقی که ازم دریغ شده. من می تونستم عاشق بشم، آن، زندگی کنم. اما همه چی از من دریغ شده. همه چی رو جلوتر از اینکه بفهممشون از من گرفته ن. من نمی دونم کی این کار رو با من کرده. خدا ، هیتلر، یا مردمی که نمی دونم کی اَن . برای همین فقط خودم رو مقصر می دونم تا حداقل بتونم ببخشم. یکی رو ببخشم تا کینه ها اینجوری قلبم رو فشار ندن. من می خوام بزرگوار باشم. برا خاطر اینکه کینه هام رو پس زده باشم. همون کینه ای که تو می خوای سر خداوند خالیش کنی و نمی تونی. خدا مقصر نیست، آن، هیچکس مقصر نیست، حتی هیتلر. اونم کینه هایی داره که باید سر کسایی خرابشون کنه.

آن: کینه های خدا کدومه؟ چیه که اینجوری سر آدم ها خرابشون میکنه؟

مارگوت: نمی دونم آن. من هیچی نمی دونم.دلم می خواد هیچ وقت هم ندونم. برای همین می خوام باشم اما هیچ وقت دیده نشم. این پسره پیتر نمیدونه با چه نعمتی زندگی می کنه. نعمت ِ دیده نشدن.

آن : تو می خوای خدا باشی مارگوت؟

مارگوت: خیلی وقتا دلم خواسته یه راهی پیدا کنم و خودم رو بکشم. همیشه هم خیلی فکر کردم چه جوری می تونم این کار رو بکنم بدون اینکه به یادِ کسی بمونم. فکر کردم می تونم از این در بیرون برم و خودم رو تسلیم کنم. اما می دونم اون وقت هیچ کس نمی تونه من رو فراموش کنه. حتی خواستم با قیچی رگ هام رو بزنم، اما باز یادم اومده قیچی چیزیه که اینجا زیاد باهاش کار داریم و این یعنی با هر بار نگاه کردن به اون یادِ من می افتین. آن، اینجا حتا هیچ جورنمیشه مرد و فراموش شد. شاید اون بیرون بشه اما اینجا نه – نه نمی خوام خدا باشم. خدا همیشه هست. نمیشه از یادش برد. من می خوام از یاد همه برم.


می خواستم اسب باشم 
محمد چرمشیر
بازخوانی رمان "خاطرات یک دختر جوان"
نوشته ی آن فرانک


۱۳۹۱/۰۱/۲۸

رود ِ خاموش


  
بر این کناره تا کرانه‌ی آمودریا
آبی می‌گذشت که دگر نیست
رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد
رودی که فروخشکید و بر باد شد

 بر این امواج تا رودبارانِ سند
زورقی می‌گذشت که دگر نیست
زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست

بر این زورق از بندری به شهرْبندری
زورق‌بانی پارو می‌کشید که دگر نیست
پاروکشی که هر سفر شوریده دختری‌ش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهالِ آرزویی به دل می‌کاشت

بر این رودِ پادرجای
امیدی درخشید که دگر نیست
امیدِ سعادتی که پابرجا می‌نمود
لیکن در بسترِ خویش به جز خوابی گذرا نبود


احمد شاملو


۱۳۹۱/۰۱/۲۶

تنها نخواهم ماند


هرچی از معرکه بودن آلبوم جدید استاد کیهان کلهر بگم، کم گفتم. 8 تا قطعه ی عالی، پر از اوج و فرود که جدا نیازی به کلام نداره وقتی گوش می دی، مضمون و اسم قطعه رو با تمام وجود احساس میکنی. و طراحی جلد... هیچی کم نداره. هارمونی رنگ ها، هماهنگی محتوا و طرح ، با یک سادگی دلنشین ...  

این یکی از قطعات آلبومه به نام تنها نخواهم ماند. خودتون بشنوید و قضاوت کنین. واقعا ارزش خریدن داره.



۱۳۹۱/۰۱/۲۱

ترین ها

نمی دونم ماجرا چیه، ما آدم ها اینقدر دنبال " ترین ها " هستیم. بهترین وسیله رو داشته باشیم، بهترین کار رو ، بهترین ظاهر رو  ، به بهترین نحو از عهده ی هر کاری بر بیایم. بهترین دوست باشیم، بهترین شاگرد باشیم، خلاق ترین باشیم،  ... و خلاصه  تاپ ترین باشیم در هر زمینه ای. این خوبه از چند جهت و بد هم هست از جهاتی دیگر

خوبه چون انگیزه ی پیشرفت کردن به ما آدم ها میده ، هر کجای مسیر باشیم میتونیم برای بهتر بودن تلاش کنیم. خوبه چون باعث پیشرفت ماست و راکد نبودن زندگی. از طرفی این بهترین بودنه اون قدر گاهی وقتا مهم میشه که باقی حالات ندید گرفته میشه . یعنی یا بهترین حالت یا بد ترین حالت. خوب و بد و متوسطی در کار نیستند. اینه که دنیا میشه سیاه و سفید.صفر و یک

خب این زندگی رو سخت می کنه، بهش استرس میده چون آدم پیشرفت و پس رفتش رو نمی بینه. انگار هدف رو گذاشتیم  سر یه بلندی و به هر نحوی می خوایم برسیم بهش. بعد از یه مدتی می بینیم که فقط هدف و رسیدن بهش برامون مهم شده و لذت زندگی رو از خودمون گرفتیم. ماجرا میشه کوهنوردی که فتح و رکورد سرعت اونقدر براش مهمه که از زیبایی کوه و طبیعت لذتی نمی بره. و گاهی اونقدر هدف مهم میشه که راه رسیدنش دیگه مهم نیست. و آسیب هایی که به خودش و دیگران هم...

یا مثلا دوست باید بهترین آدم و بی عیب ترین باشه و اگرنه بد ترین میشه. یا یکی می خواد بهترین دوست یکی باشه یا اصلا نباشه! ترین بودن خوبه ، ایده آل هر کسیه اما وقتی پای حس میاد وسط، تعریف و برنامه ی یکسانی براش نمیشه تعیین کرد. خب امکان داره آدم با یکی راحت تر باشه این دلیل این نیست که با دوست دیگه ای معذب باشه! 

 "ترین " بودن و به دنبال "ترین ها" بودن هم مثل خیلی چیزای دیگه خوبه و مهم، اما نه اونقدر که به خاطرش زیبایی های اطراف رو نبینیم. نه اونقدر که بخاطرش خودمون رو فراموش کنیم . نه اونفد که دوستی ها رو از دست بدیم. مهم اینه که بدونیم "ترین " بودن و به دنبال "ترین ها" بودن ، از اون دسته تعاریف ناب نسبی هستند که در راهش نباید طیف خاکستری بین مثبت و منفی رو از یاد برد و مثل همیشه تعادل رو رعایت کرد.  

۱۳۹۱/۰۱/۱۷

دوباره بکوش


نگاه کن ،
نگو که ترانه از دست رفته ست،
دوباره بکوش،

بنوش،
در چشمه هنوز،
آبی هست.

با دو گام از پل می گذری،
هیچ چیز به پایان نرسیده ست هنوز.
دست تشنه ات را بالا بگیر و راه بیفت،
می میری تو اگر باز بمانی.

 صدایی هست که می خواند، صدایی هست که می رقصد
صدایی هست که می رقصد و می گردد،

بخواه،
اگر تو بخواهی تو جهان را می جنبانی،
دوباره بکوش،

نگو که قله فتح از دست رفته ست،
زندگی همان رزم است،

دوباره بکوش.


پائولو کوئلیو