عکس من
من به بی سامانی باد را می مانم و به سرگردانی ابر را

۱۳۸۹/۰۸/۲۳

دیگه طاقت نداشت، انگار دیوارا تنگ تر شده بودن. با اون همه نیروی امنیتی راه فراری نداشت، تحمل شرایط حتی برای چند دقیقه هم زجر آور بود چه برسه به سی و هفت-هشت سال! 
1 .... 2.... 3.... 4....5....، 5.... 4 .....3.....2....1...... توی اون حال و شمردن عددای تکراری، یه دفعه فکری به ذهنش رسید. یه راه فرار اما نه از زندون از هرچی هست و نیست، عالی بود! ... اما مگه همش چند سالش بود؟  

- مگه همش چند سالته؟ حیف نیس؟ زود نیست واسه مردن؟ 

- هرچی باشه بهتر از 7؛8 سال از 1 تا 5 شمردنه! فکر کن، 38 تا 365 روز که هر روزش از 24 ساعت، کم ِ کم 16 ساعت تو این اتاقی و اگه 5 ساعت هم خواب باشی می مونه 11 ساعت. یه حساب کوچیک کن! میشه 10.287.360 بار !!! 

خب چی کار میشد کرد... نه هر جور حساب کردم بی راه نمی گفت. ولی خودکشی هم دنگ و فنگ خودش و داره. 
- به راهش فکر کردی؟ رگ زدن چطوره؟ 
- م م م .. بذار ببینم ،... نه! از خون و خونریزی بیزارم... 

- قرص چی؟

  - نه ، طول میکشه تازه کلی هم باید منتظر مردن موند. از اون مهمتر ممکنه بیان نجاتت بدن! یه راه سریع و مطمئن میخوام. 

- طناب دار! خودت رو حلق آویز کن! 

- بدک نیست... اه ، نه ، نمیخوام مرگمم مثل تمام زندگیم ، وسط زمین و آسمون تاب خوردن باشه.  

- اینم که نشد...  

همین موقع ها بود که در وا شد و نگهبان با ظرف غذا اومد تو، چشش افتاد به کلت کمری نگهبانه و در یه چشم به هم زدن پرید و..... بنگ

هیچ نظری موجود نیست: