۱۳۸۹/۱۲/۰۸
۱۳۸۹/۱۲/۰۷
۱۳۸۹/۱۲/۰۴
ميراث پدر عليه السلام
سهراب نيستم و پدرم تهمتن نبود. اما زخمي در پهلو دارم . زخمي كه به دشنه ي تيز، پدر برايم به يادگار گذاشته است.
هزار سال است كه از زخم پهلوي من خون مي چكد و من نوشدارو ندارم.
پدرم وصيت كرده است كه هرگز براي نوشدارو، برابر هيچ كي كاووسي، گردن كج نكنم و گقته است كه زخم در پهلو و تير در گرده، خوشتر تا طلب نوشدارو از ناكسان و كسان. زيرا درد است كه مرد، مي زايد و زخم است كه انسان مي آفريند.
پدرم گفته است: قدر آدمي به عمق زخم هاي اوست. پس زخم هايت را گرامي دار. زخم هاي كوچك را نوشدارويي اندك بس است. تو اما در پي زخمي بزرگ باش كه نوشدارويي شگفت بخواهد؛ و هيچ نوشدارويي ، شگفت تر از عشق نيست. و نوشداروي عشق تنها در دستان اوست.
او كه نامش خداوند است.
پدرم گفته بود عشق شريف است و شگفت است و معجزه گر.
اما نگفته بود كه عشق چقدر نمكين است و نگفته بود كه نوشدارو دارد، دستهايش از اين همه از نمك عشق پر است و نگفته بود هر كه او را دوست تر دارد، بر زخمش از نمك عشق بيشتر مي پاشد!
زخمي در پهلويم است و خون مي چكد و خدا نمك مي پاشد. من پيچ مي خورم و تاب مي خورم و ديگران گمانشان كه ميرقصم! من اين پيچ و تاب و اين رقص خونين را دوست دارم، زيرا به يادم مي آورد كه سنگ نيستم، چوب نيستم، خشت و خاك نيستم، كه انسانم...
پدرم وصيت كرده و گفته است: از جانت دست بردار، از زخمت اما نه، زيرا اگر زخمي نباشد، دردي نيست و اگر دردي نباشد در پي نوشدارو نخواهي بود و اگر در پي نوشدارو نباشي عاشق نخواهي شد و عاشق اگر نباشي خدايي نخواهي داشت...
دست بر زخمم مي گذارم و گرامي اش مي دارم كه اين زخم عشق است و عشق ميراث پدر است.
ميراث پدر عليه السلام
عرفان نظر آهاري
از كتاب (من هفتمين آن هشت نفرم)
۱۳۸۹/۱۲/۰۱
۱۳۸۹/۱۱/۲۹
مایاکوفسکی و سرگئی یسنین
و ابن هم قسمت ديگري از نمایشنامه ي «نوشتن در تاریکی» :
نیما: مردن در اين زندگي هرگز دشوار نبوده است
ساختن زندگي بسا دشوارتر است.
گیتا: تو حرفاش رو قبول داری؟
نیما: نه.
گیتا: من قبول دارم.
نیما: یعنی تو رو به ادامهی زندگی تشویق میکنه؟
گیتا: آره. اشکالی داره؟
نیما: یه شعر سفارشی ئه. مایاکوفسکی این شعر رو به سفارش دولت انقلابي براي جلوگيري از تاثير آخرین شعر سرگئی یسنین يكي از شاعرهاي معروف هموطنش گفته. آخه یسنین خودکشی کرده بود.
گیتا : خب چه اشکالی داره؟
نیما: اشکالاش این ئه که بعدها خود مایاکوفسکی هم خودکشی میکنه.
گیتا: نه.
نیما: آره.
گیتا: چه بچهی بدی!
نیما: مایاکوفسکی؟ یا من که نذاشتم با شعرش واسه خودت حال کنی؟
گیتا: مایاکوفسکی. ولی تو هم کار خوبی نکردی. کاش نمیگفتی بعد خودش رو کشت.
نیما: ولی از حق نباید گذشت که شاعر خیلی خوبی ئه.
گیتا: بعد یهو از خنده ریسه رفت.
نیما: طرف شعر میگه که دیگران رو به زندگی تشویق کنه بعد خودش رو میکشه. خندهدار ئه دیگه.
گیتا: کجای این ماجرا خندهدار ئه نیما؟ تو نباید بخندی. یکی اینقدر به زندگی امیدوار ئه که شعر میگه تا تاثیر شعر اونی رو که خودکشی کرده خنثا کنه ولی بعد خودش خودکشی میکنه. این خیلی غمانگیز ئه.
نیما: هنوز شعر یسنین رو پیدا نکردم. دارم در به در دنبال شعر یسنین میگردم که شعر این دو تا رو کنار هم چاپ کنم.
گیتا: لابد برای اینکه مایاکوفسکی رو مسخره کنی؟
نیما: شعری رو که یسنین قبل از مرگاش نوشته بود پیدا کردم.
مردن در اين زندگي هرگز چيزي نبوده است
تازگي در زيستن هم نيست.
این شعرش رو قبل از خودكشيبا خونش نوشت.
گیتا: یه شب توی وبلاگش دیدم با خونش روی کاغذ نوشته خداحافظ برای همیشه. دستپاچه شدم. زنگ زدم بهگوشیاش، مادر بزرگش گوشی رو جواب داد، گفت خوابیده. بهش گفتم لطفن بیدارش کنه، کار خیلی واجبی دارم باهاش. میخواستم مطمئن بشم که زنده ست.
نیما: الو!
گیتا: گفتم کوفت! مرض.
نیما: چی شده؟
گیتا: میخندید.
نیما: فکر کردی مثل یسنین خودم رو کشتم؟
گیتا: دیگه از این کارها نکن. این کارت اسماش مردم آزاری ئه.
نیما: واقعن نگران من شدی؟
گیتا: من ازش ترسیدم. گریهام گرفت.
نیما: ببخشید گیتا!
گیتا: خیلی آدم مزخرفی هستی!
نیما: دلام میخواست بفهمم کسی هست که براش مهم باشه من چهم ئه؟ میخواستم ببینم کی برام کامنت میذاره.
گیتا: یسنین چرا خودش رو كشت؟
نیما: توي كشورش تازه انقلاب شده بود، همه چيز عوض شده بود و اون
گیتا: نميتونست خودش رو با شرايط جديد كشورش منطبق کنه.
نیما: خوشههای خوشطعم اطمینان!
زیر دندانهای کدامین واقعیت تلخ
له شدید؟
که امروز اعتماد مرا اعدام کردند.
و من میان جمجمههای پوک و قلبهای گندیده
باور کودکیام را گم کردم.
شک!
ای شک فهیم!
مرا در اوج تقدس یک یار، تنها مگذار
من از حماقت صادقانه میترسم.
نوشین: شعر کی ئه؟
نیما: خاطره حجازی.
نوشین: خیلی خوب بود.
نیما: من اینجاش رو خیلی دوست دارم:
زیر دندانهای کدامین واقعیت تلخ
له شدید؟
که امروز اعتماد مرا اعدام کردند.
نوشین: آخرش هم خیلی خوب تموم میشه.
نیما: من از حماقت صادقانه میترسم.
۱۳۸۹/۱۱/۲۴
دو فنجان قهوه
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان ، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصلیتان، کارتان، خانه تان و ماشينتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "
اشتراک در:
پستها (Atom)