آن: چرا همش می خوای نقش
آدم های بی احساس رو بازی کنی؟
مارگوت: دارم این کار رو می
کنم؟
آن: خودت نمی فهمی؟ همه جا
حاضری. اِنقده هستی که دیگه لازم نیست آدم صدات کنه یا بخوادت. مارگوت هست مثل هوا
که همیشه هست. آدم کافیه دستش رو دراز کنه و لمسش کنه. مهم نیست این دست به کدوم
طرف دراز میشه، چون مارگوت حتما همون جاست.
مارگوت: این بده؟
آن: من خیلی نگاهت می کنم
مارگوت. بیشتر از اون که دیگران رو نگاه کنم. اون آدم ساکت و بی دردسر ، یه چیزی
اون پشت ها داره که می خواد قایمش کنه.
مارگوت: چی؟
آن: تو اِنقده همیشه هستی
که میشه دیگه نگاهت نکرد. میشه ندیدت. میشه فکر کرد بی نیازی. احتیاج نداری. میشه
از تو با خیال راحت گذشت و به اونا فکر کرد که احتیاج دارن و می خوان نگاهشون کنی.
تو اینجوری کم کم همه چی رو قایم می کنی، پنهون می کنی.
مارگوت: از پنهون کردن چی
عایدم میشه؟
آن: ایجا هر کدوم از ما با
یه چیزی دَووم می آریم. من با لج بازیم . پیتر با خل بازی هاش...
مارگوت: من با چی؟
آن: با اینکه به خودت بگی
من چقده تنهام، چقده هیشکی من رو نمی فهمه، اما من قدرتش رو دارم تحمل کنم. تو همه
چیت قایم میشه پشت بزرگواریت، اما تو اصلا بزرگوار نیستی مارگوت، چون داری رنج می
بری. من دلم برا این همه رنجی که می کشی می سوزه مارگوت.
مارگوت:من می خوام ببخشم
آن. دلم می خواد همه چی رو ببخشم. نمی خوام با کینه هام زندگی کنم. من کینه دارم
آن، از همه چی. از اونایی که من رو وادار کردن اینجا زندگی کنم. از اونایی که ترس
هاشون من رو اینجا مسموم می کنه. از خودم. از عشقی که ازم دریغ شده. من می تونستم
عاشق بشم، آن، زندگی کنم. اما همه چی از من دریغ شده. همه چی رو جلوتر از اینکه
بفهممشون از من گرفته ن. من نمی دونم کی این کار رو با من کرده. خدا ، هیتلر، یا
مردمی که نمی دونم کی اَن . برای همین فقط خودم رو مقصر می دونم تا حداقل بتونم
ببخشم. یکی رو ببخشم تا کینه ها اینجوری قلبم رو فشار ندن. من می خوام بزرگوار
باشم. برا خاطر اینکه کینه هام رو پس زده باشم. همون کینه ای که تو می خوای سر
خداوند خالیش کنی و نمی تونی. خدا مقصر نیست، آن، هیچکس مقصر نیست، حتی هیتلر.
اونم کینه هایی داره که باید سر کسایی خرابشون کنه.
آن: کینه های خدا کدومه؟
چیه که اینجوری سر آدم ها خرابشون میکنه؟
مارگوت: نمی دونم آن. من
هیچی نمی دونم.دلم می خواد هیچ وقت هم ندونم. برای همین می خوام باشم اما هیچ وقت
دیده نشم. این پسره پیتر نمیدونه با چه نعمتی زندگی می کنه. نعمت ِ دیده نشدن.
آن : تو می خوای خدا باشی
مارگوت؟
مارگوت: خیلی وقتا دلم
خواسته یه راهی پیدا کنم و خودم رو بکشم. همیشه هم خیلی فکر کردم چه جوری می تونم
این کار رو بکنم بدون اینکه به یادِ کسی بمونم. فکر کردم می تونم از این در بیرون
برم و خودم رو تسلیم کنم. اما می دونم اون وقت هیچ کس نمی تونه من رو فراموش کنه.
حتی خواستم با قیچی رگ هام رو بزنم، اما باز یادم اومده قیچی چیزیه که اینجا زیاد
باهاش کار داریم و این یعنی با هر بار نگاه کردن به اون یادِ من می افتین. آن،
اینجا حتا هیچ جورنمیشه مرد و فراموش شد. شاید اون بیرون بشه اما اینجا نه – نه
نمی خوام خدا باشم. خدا همیشه هست. نمیشه از یادش برد. من می خوام از یاد همه برم.
می خواستم اسب باشم
محمد چرمشیر
بازخوانی رمان "خاطرات
یک دختر جوان"
نوشته ی آن فرانک
۳ نظر:
منم می خوام از یاد همه برم.
منم دلم نمی خواد کسی بدونه من اینجا بودم.
خیلی قوی بود.شخصیت ها چند ساله هستند؟
دو دختر جوان و تقرینا هم سن. حقیقتا الان کتاب پیشم نیست دقیق بگم. اما فکر نکنم سن دقیق ذکر شده بود.
ارسال یک نظر