عکس من
من به بی سامانی باد را می مانم و به سرگردانی ابر را

۱۳۹۱/۰۱/۲۸

رود ِ خاموش


  
بر این کناره تا کرانه‌ی آمودریا
آبی می‌گذشت که دگر نیست
رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد
رودی که فروخشکید و بر باد شد

 بر این امواج تا رودبارانِ سند
زورقی می‌گذشت که دگر نیست
زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست

بر این زورق از بندری به شهرْبندری
زورق‌بانی پارو می‌کشید که دگر نیست
پاروکشی که هر سفر شوریده دختری‌ش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهالِ آرزویی به دل می‌کاشت

بر این رودِ پادرجای
امیدی درخشید که دگر نیست
امیدِ سعادتی که پابرجا می‌نمود
لیکن در بسترِ خویش به جز خوابی گذرا نبود


احمد شاملو


۳ نظر:

حسام گفت...

بر این رودِ پادرجای
امیدی درخشید که دگر نیست
امیدِ سعادتی که پابرجا می‌نمود
لیکن در بسترِ خویش به جز خوابی گذرا نبود.
یا
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان


امروز 2تا آهنگ شنیدم نکته جالب این بود که این سوز در شعر با موسیقی همراهش کم میشد. به دل نشست اما عجیب بود.

olympus mons گفت...

نمی دونم شاید برای این به دل مینشینه که مثل دنیای اطرافه حتی مواقعی که آدم غم بزرگی داره یه اتفاقی تو زندگی میتونه بخند به لبش میاره.

سراب ساز سودا ستیز گفت...

احمد شاملو که روی سر ما جا دارد. سهیل نفیسی هم که عزیزمان است... اما تو که بعد از این همه وقت، این همه مدت، این همه زمان دوباره به دیدنم آمدی جای خودت را داری