به همين سادگي تنها مي شوي ، تنها تر از هميشه. چشم باز مي كني و مي بيني ازدحام جمعيتي را كه ميشناسي اما نمي شناسي. هراسان مي شوي... پي آشنايي مي گردي... و به ياد مي آوري روزي را، نه، روزهايي را كه اين حس را تجربه كرده بودي. روزگاري كه چشم باز كردي و ديدي ازدحام جمعيتي را كه ميشناسي اما نمي شناسي. چشم باز كردي و هراسان به دنبال ياري گشتي، پي ِ ياوري، آشنايي، همدمي. و ديدي چند تني را، در اين ازدحام صدايشان كردي، صدايت كردند. راه باز كردي به سويشان. راه باز كردند به سويت... و گم شدند در چشم بر هم زدني در لحظه اي كه جوانه ي اميد و آرامش در وجودت جوانه زد. گروهي آمدند تبر به دست به قصد ريشه ي اين اميد. و قطع كردند آنچه را به اميدش نفس ميكشيدي. چرا كه حرف ، حرف دل بود. چرا كه صداي ايده ها و انديشه حكم نابودي را صادر مي كند.
۱ نظر:
در بعضي موارد حتي از اين همه ساده تر :|
ارسال یک نظر