در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره، اين زمين
پاپوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه، اين آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل !
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانه كران
چيزي نمانده است.
گم گشته ام ، كجا!
نديده اي مرا؟!
حسين پناهي
۲ نظر:
این قدر سرگرم پیدا کردن خودم بودم و نیافتم که فرصت نشد تو رو هم ببینم:-<
دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر کامل و هر پَگاه ديگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان ديگر را.
ارسال یک نظر