اندوهي عميق و فشاري بيشتر از آنكه در تصور بگنجد قلبم را احاطه كرده
روحم از سرگرداني و قلبم از درد رو به ويراني است
و چشمانم ديگر ياراي جلوگيري از فروريختن باران اندوه را ندارند
و من،
همچنان بي يار و ياور در كوچه پس كوچه هاي بي پايان زمان در پي گم كرده اي نامعلوم، سرگردان
روحم از سرگرداني و قلبم از درد رو به ويراني است
و چشمانم ديگر ياراي جلوگيري از فروريختن باران اندوه را ندارند
و من،
همچنان بي يار و ياور در كوچه پس كوچه هاي بي پايان زمان در پي گم كرده اي نامعلوم، سرگردان
دلم مي خواست مي شد رها شوم از هر چه هست و نيست.
حادثه اي مي خواهم ، حادثه اي فراتر از بعد تفكر و خيال
حادثه اي همچون تركش كه حصار اندوه قلبم را بدرد و روحم را بشكافد،
تا شايد نجات يابم از اين درونيات پوچ و مبهم ،
تا شايد
نجات يابم ...
۲ نظر:
تا شاید نجات یابم ...
و اگر این سرگردانی پایان یابد، دیگر معنای زندگی از دست رفته است!
دلم مي خواست مي شد رها شوم از هر چه هست و نيست.
فوق العاده اي دوستم
ارسال یک نظر