تا این لحظه هیچ وقت معنی حسادت رو درک نکرده
بودم . اما الان تک تک سلول هام به آسمون حسادت می کنن. کاش مثل آسمون میشد بارید.
میشد مثل آسمون داد زد. کاش وقتی دل آدم مثل هوای بهار میشه ، ابر و آفتاب. دست
آدم هم مثل آسمون باز باشه برای ابرازش. گم شدم ... توی سرم همهمه است. اونقدر صدا
هست که چیزی نمیشنوم . گاهی ندید میگیرمشون و شادم . می خندم ، می خندونم. گاهی
وقتی به دورم نگاه می کنم حس می کنم همه چیز و همه کس نا اشناست. گاهی همه چی برام مهمه .
گاهی حس می کنم اصلا هیچی اهمیت نداره. فاصله ی این حس ها و بی حسی ها چند لحظه
است...
دل
برت : وقتی از زندون آزاد شدم ، دیگه اصلا خوابم نمی برد عجیبه ! وقتی محکوم به آدم
بودم بهتر می خوابیدم. تو زندون که هستی ،
اول نگرانی ، بعد به آینده فکر می کنی ، گاهی به گذشته بر می گردی، بعد از به مدتی
اصلا فکر نمیکنی...
حس آزاد بودن ندارم و از طرفی هم حس زندونی بودن
ندارم . توی سرزمینی این وسط، گیر کردم گویا.
میشینم لبه ی پنجره و هدفون رو می گذارم و چشمام
رو می بندم .
I broke my heart
Fought every gain
To taste the sweet
I face the pain
I rise and fall
Yet through it all
This much remains
I want one moment in time
When I'm more than I thought I could be
When all of my dreams are a heartbeat away
And the answers are all up to me
Give me one moment in time
When I'm racing with destiny
Then in that one moment of time
I will feel
I will feel eternity
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر