" مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشید"
اینو یکی می گفت که سر پیچ یه خیابون وایساده بود.
" زندگی را فرصت آنقدر نیست که در آینه به قدمت خویش بنگرد و میان لب خنده و اشک یکی را سنجیده گزین کند"
اینو یکی می گفت که سر سه راهی وایساده بود.
"عشق را مجالی نیست حتا آنقدر که گوید برای چه دوستت می دارد"
والله ِ اینم یکی دیگه می گفت ،
سرو لرزونی که راست وسط چهارراه هر ور باد وایساده بود.
شب هاي روشن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر