لیزا متحیر از حالت ژیل ، نزدیک او می رود.
لیزا: دواهاتو خوردی؟
ژیل: (عصبانی) درد من دوا بردار نیست! این دیگه چه مرضیه که هر بار یک حسی سراغم میاد می خواین دوا به خورد من بدین؟
لیزا: (می زند زیر خنده) ژیل!
ژیل: تازه مسخره ام هم می کنی؟
لیزا: (دارد کیف می کند) ژیل محشره، حالت بهتر شده، داری خودت می شی؛ این تکیه کلام توست: " این دیگه چه مرضیه که هر بار یک حسی سراغم میاد می خواین دوا به خورد من بدین؟" ! این خود خودته. همیشه از آدمایی که از خشم و غصه ، دلهره یا عصبانیتشون فرار می کردن و قرصای آرام بخش می خوردن بدت می اومد. فرضیه ات هم این بود که : این دوره زمونه مردم رو اونقدر ناز نازی کرده که حتا می خواد وجدان آدما رو هم به دوا ببنده ولی موفق نمی شه که انسان بودنمون رو معالجه کنه.
ژیل: (متعجب و خوشحال) راستی؟
لیزا: همیشه می گفتی عقل در این نیست که جلوی احساس رو بگیری، بلکه در اینه که همه چیز رو احساس کنی. هر طور که باشه.
*********
لیزا: اگه اشتباه نکنم دارین رو ماشین من بالا میارین!
ژیل: متاسفم
لیزا: نه نه ادامه بدین. به هر حال از رنگش متنفرم . همیشه دلم می خواست منحصر به فرد باشه.
ژیل: حالا دیگه کاملا تکه!
نمايشنامه اي از اریک امانوئل شمیت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر